جمعه ۲ آذر ۱۴۰۳ |۲۰ جمادی‌الاول ۱۴۴۶ | Nov 22, 2024
حرم امام رضا

حوزه/ روز دوشنبه‌ای بود که از سرکار آمدم منزل، ناهار خوردم و خوابیدم. از خواب که بیدار شدم، حدود ساعت پنج عصر بود. یادم آمد که شب تولد امام رضا ـ علیه ‌السلام ـ است. در جهت مشهد و رو به امام رضا ـ علیه‌ السلام ـ ایستادم و ...

به گزارش خبرگزاری «حوزه»، جشنواره خاطره نگاری اشراق(خاطرات تبلیغ)، اقدام به انتشار خاطرات منتخب ارسالی از سوی طلاب، در قالب کتاب «از لس آنجلس تا پنجره فولاد» نموده که در این نوشتار، خاطره آقای عبدالرحیم موگِهی را تقدیم حضور علاقه مندان می کنیم.

* بیوگرافی

آقای عبدالرحیم موگِهی «شمیم» در سال 1338 در اهواز به دنیا آمد و ‌هم ‌اکنون ساکن شهر مقدس قم است. تحصیلات وی در مقطع خارج فقه حوزه بوده و کارشناسی خود را در رشته‌ ی مهندسی طراحی از دانشگاه صنعتی اصفهان گرفته است. وی در زمینه‌ی تبلیغ و تدریس اهتمام ورزیده و بیش از 20 کتاب تألیف کرده است. کتاب «احکام خانواده» در بین آثار او خوش درخشیده و به چاپ‌های متعدد رسیده است.

* ساعت به وقت حرم

مگذار مـرا در این هیاهـو آقـا // تنها و غریب و سر به‌ زانـو آقـا

ای کاش ضمانت دلم را بکنی // تکـرار قشنـگ بچـه ‌آهـو آقـا

سوار قطار قم ـ مشهد شدم. قطار حرکت کرد و  آهسته ‌آهسته از ایستگاه فاصله گرفت. در کوپۀ کناری ‌ام شش زن نسبتاً مسن در حال گفت‌وگو بودند. صدای آن‌ها را می‌شنیدم. از حرف‌هایشان فهمیدم که از مشهد برای زیارت به قم آمده بودند و حالا دارند برمی‌گردند.

ناگهان یکی از زن‌ها با ناراحتی گفت: وای خدای من! ساعتم را در وضوخانۀ ایستگاه قم جا گذاشتم. این ساعت را همسرم به مناسبت شب تولد امام جواد ـ علیه ‌السلام ـ برایم خریده بود. حالا چه کنم؟

شمارۀ تلفن ایستگاه قم را در گوشی‌ام داشتم. تماس گرفتم و پرسیدم: یک ساعت زنانه در وضوخانه جا مانده است، برای شما نیاورده‌اند؟ گفت: چرا! الآن پیش ماست. گفتم: آن را نگهدارید، می‌آیم  از شما می‌گیرم. از کوپه بیرون آمدم و به آن زن مشهدی گفتم: ناراحت نشوید مادرم! ساعت شما پیدا شده و در ایستگاه قم است. مشخصات دقیق آن را بدهید. من برای زیارت کوتاهی دارم مشهد می‌آیم و فرداشب برمی‌گردم. ساعت را تحویل  می‌گیرم و پس‌فردا برای شما پست می‌کنم.  زن خوشحال شد و شمارۀ تلفن همسرش را به من داد.

به مشهد رفتم و زیارت کردم و پس‌فردا به قم برگشتم. با مشخصات دقیقی که دادم، ساعت را از راه‌آهن قم تحویل گرفتم. به همسرش زنگ زدم. فامیلش آقای اعتمادی بود و از خادمان امام رضا ـ علیه‌السلام ـ‌ نشانی پستی‌شان را گرفتم و ساعت را با پست پیشتاز فرستادم.

ساعت که به دستشان رسید، تماس گرفتند و خیلی دعا و تشکر کردند. خودم هم خوشحال بودم که توانسته‌ام کاری برای یکی از خُدام امام رضا ـ علیه ‌السلام ـ و همسرش انجام دهم.

مدتی از آن ماجرا گذشت. روز دوشنبه‌ای بود که از سرکار آمدم منزل، ناهار خوردم و خوابیدم. از خواب که بیدار شدم، حدود ساعت پنج عصر بود. یادم آمد که شب تولد امام رضا ـ علیه ‌السلام ـ است.

در جهت مشهد و رو به امام رضا ـ علیه‌ السلام ـ ایستادم و سلام دادم و عرض کردم به حضرت: فردا، سه‌شنبه، روز میلاد شماست. یعنی می‌شود ما را بطلبی و فردا در حرمت باشیم؟

به چند آژانس مسافرتی تلفن زدم. گفتم که بلیت قطار مشهد می‌خواهم برای امشب! همه جواب می‌دادند که بلیت‌های شب تولد، از مدت‌ها قبل به فروش رفته است، و شاید هم در دلشان به من می‌خندیدند که فلانی را باش! شب تولد زنگ زده و بلیت قطار می‌خواهد! البته حق داشتند. خواستۀ من غیر طبیعی و تقریباً نشدنی بود.

به آژانس دیگری زنگ زدم. گفتم که برای امشب بلیت مشهد می‌خواهم. ممکن است که جور شود؟ بعداً متوجه شدم که فامیلش آقای موسوی است و سید اولاد پیغمبر ـ صلی الله علیه و آله و سلم ـ جواب داد که اگر امام رضا ـ علیه ‌السلام ـ بطلبد، چرا جور نشود، ولی فعلاً که روی سیستم کامپیوترمان هیچ بلیت کنسلی دیده نمی‌شود.

به او گفتم: اگر دوباره تماس بگیرم، ناراحت نمی‌شوید؟ گفت: برای چه ناراحت شویم! ما می‌خواهیم بلیتمان را بفروشیم و پولمان را بگیریم. دوباره زنگ زدم. باز جواب داد که نه! هنوز خبری نشده. یک ساعت بعد و برای بار سوم تماس گرفتم. گفت: الآن یک بلیت کنسلی آمده است.

بلیت را رزرو کردم و بلافاصله به آژانس رفتم و به آقای موسوی گفتم: ببخشید! من فقط می‌خواهم برای زیارت کوتاهی به مشهد بروم و روز میلاد امام رضا ـ علیه‌السلام ـ آن ‌جا باشم، فرداشب هم باید برگردم! جواب داد: فرداشب هم که همۀ زوار حضرت می‌خواهند برگردند از مشهد و مشغول کار و زندگی‌شان شوند. بعید می‌دانم که بلیتِ برگشت باشد؛ ولی بگذارید به سایت مراجعه کنم. سایت را باز کرد و گفت: چرا یک بلیتِ برگشت هم هست. گفتم: فوری برایم رزروش کن تا کسی آن را  نخریده است. بلیتِ رفت و برگشت را خریدم و به منزل آمدم. از خوشحالی در پوست خود نمی‌گنجیدم. ساکم را برداشتم و به ایستگاه راه‌آهن رفتم.

حدود ساعت ده صبح سه‌شنبه، به نیشابور رسیدیم. قطار که از نیشابور راه افتاد، پنج نفر از خادمان امام رضا ـ علیه‌السلام ـ ، با لباس مخصوص خدامی سوار قطار شدند. به همۀ کوپه‌ها رفتند و فیش ناهار مهمانسرای حضرت را به مسافران دادند.

چه ‌قدر خوشحال شدم از این که نزدیک ظهر می‌رسم مشهد و ناهار حضرت را می‌خورم؛ اما خوشحالی‌ام خیلی طول نکشید؛ چون تاریخ فیش غذا را که خواندم، برای چهارشنبه بود. کوپه‌ها و واگن‌ها را یکی پس از دیگری گذراندم تا رسیدم به خدام. به آن‌ها گفتم که من فردا مشهد نیستم. فیش ناهاری ندارید برای همین امروز؟ جوابشان منفی بود.

شخصی همان ‌جا بود و از سر و وضعش پیدا بود که باید روستایی باشد. گفت: آقا! اگر فیش غذایتان را نمی‌خواهید، به من بدهید. فیش را گرفت و با خوشحالی رفت.

ظهر به مشهد رسیدم. گرسنه‌ام بود. ناهار را در یکی از رستوران‌های اطراف حرم خوردم. بعد به حرم رفتم. نماز ظهر و عصرم را خواندم و مشغول زیارت شدم. سپس سری به بازار زدم و خرید کردم. دوباره به حرم برگشتم و مشغول زیارت و خواندن نماز مغرب و عشا شدم. از حرم بیرون آمدم و رو کردم به گنبد امام رضا ـ علیه‌السلام ـ و به ایشان گفتم: ای امام رضا! من فیش ناهار امروزم را دادم به آن روستایی. شما نیز شام امشبمان را جور بفرمایید که مهمان شماییم.

بعد از نماز گفتم بروم کنار مهمانسرای حضرت بایستم؛ حالت‌های مردم و شور و شوقشان را ببینم برای گرفتن یک فیش غذا و حتی برای گرفتن یک تکه‌‌نان یا پاکتی نمک به نیت تبرک و به نام امام رضا ـ علیه ‌السلام ـ .

مدتی آن ‌جا مشغول تماشا بودم. ناگهان با اتفاق خوشایند، اما باورنکردنی و غیر منتظره‌ای روبه‌رو شدم. دیدم که همان شخص روستایی آمد به طرفم. سلام کرد و گفت: من رفته‌ام با مسئول مهمانسرا صحبت کرده‌ام و جریان برگشت امشب شما را گفته‌ام و این که فیش غذایتان برای ناهار فرداظهر است. آن‌ها هم قبول کرده‌اند که آخر وقت امشب به مهمانسرا بروید. حالا فیش غذا را آورده‌ام برای شما که آن را بگیرید و آخر وقت بروید و شام بخورید.

هر چه به آن شخص روستایی می‌گفتم که این فیش اصلاً قسمت شما بوده است، به هیچ وجه قبول نمی‌کرد و اصرار داشت که باید فیش را از من بگیری و بروی شام بخوری.

فیش را گرفتم و منتظر شدم تا آخر وقت شود. حدود نیم‌ساعتی نگذشته بود که ناگهان دوباره با صحنۀ غیر منتظره و باورنکردنی دیگری مواجه شدم. دیدم که آن شخص روستایی با ظرفی غذا آمده است و می‌گوید که برای شما شام گرفته‌ام. این شام را بگیرید و آن فیش را بدهید.

واقعاً باورم نمی‌شد! آخر، این روستایی که ظهر از قطار پیاده شده و رفته بود! بعد از چندین ساعت، چه ‌طور توانسته بود بعد از مغرب بیاید و جلو مهمانسرا مرا در میان آن همه جمعیت زوار پیدا کند! باورش برای من و شاید برای خیلی‌ها سخت است. چه ‌طور توانسته بود مسئول مهمانسرا را راضی کند و برای من شامی‌ بگیرد به این راحتی؟

شام را گرفتم و در حیاط صحن حرم، مشغول خوردن شدم. عجب شام خوشمزه  و دلچسبی و چه راحت نصیب من شده بود.

به ساعت حرم نگاه می‌کردم و متحیر مانده بودم که تهیه شدن بلیتِ رفت به مشهد در شب میلاد، و بلیتِ برگشتم در شام میلاد امام رضا ـ علیه ‌السلام ـ به این راحتی، و جور شدن غذای مهمانسرای حضرت از آن نیز راحت‌تر و با این اتفاقات غیر منتظره و باورنکردنی، به چه علت بود؟

آیا برای دادن فیش غذایم به آن روستایی بود در داخل قطار؟ آیا برای این بود که بعد از نماز مغرب و عشا، رو به گنبد حضرت کردم و گفتم: حضرت! ما ناهار ظهرمان را به آن روستایی دادیم، شما نیز شام امشبمان را جور بفرمایید که مهمان شماییم!

یا نه! شاید برای پست کردن ساعت آن زن بود و دعایشان؛ ساعتی که در شب تولد امام جواد ـ علیه‌السلام ـ ، آن امام بخشنده و فرزند امام رضا ـ علیه‌السلام ـ ، از طرف همسرش به او هدیه شده بود که از خادمان حضرت به شمار می‌رفت. نمی‌دانم! شاید!

* پس از بیست سال

پژوهش نمای و بتـرس از کمیـن // سخن هر چه باشد، به ژرفی ببین

 هر چه می‌گشتم، نمی‌یافتم. از هر که می‌پرسیدم، جوابی نمی‌گرفتم. از معاون پژوهشیِ مؤسسۀ تنظیم و نشر آثار امام پرسیدم، جوابش منفی بود. به کتاب صحیفۀ امام هم که مراجعه کردم، این سخن را در آن‌ جا دیدم: «فتح خرمشهر یک مسألۀ عادی نبود... بلکه مافوق طبیعت است.» 

مگر می‌شد جمله‌ای، با این همه شهرت، به حضرت امام منسوب باشد؛ اما از ایشان نباشد! از طرفی در ایام سالگرد فتح خرمشهر، این همه در مطبوعات منتشر و از صدا و سیما پخش شود، ولی در هیچ منبعی، حتی در صحیفۀ امام، هم نباشد! باور کردنش برایم خیلی سخت بود!

خیلی علاقه داشتم که اگر آن جمله از امام نیست، بدانم از کیست و در کجا آمده است.

در نهج ‌البلاغة نیز از حضرت علی ـ علیه‌السلام ـ خوانده بودم: «باطل آن است که بگویی چیزی را شنیدم، و حق آن است که بگویی چیزی را دیدم.» و همین فرمایش حضرت، دقت و کنجکاوی و پیگیری‌ام را بیش‌تر و بیش‌تر می‌کرد.

 بعداً راه حلی برای پیدا کردنش به ذهنم رسید. این طرف  و آن طرف، تدریس و سخنرانی می‌کردم. به مخاطبانم گفتم: «هر چه گشته‌ام، گویندۀ این جملۀ مشهور و منسوب به امام را پیدا نکرده‌ام. پنج کلمه هم بیش‌تر ندارد. هر که گوینده و منبع آن را برایم بیاورد، پنجاه هزار تومان به او جایزه می‌دهم؛ به ازای هر کلمۀ آن، ده هزار تومان.» فایدۀ دیگری که این کار داشت، روحیۀ تحقیق را در آنان افزایش می‌داد، و یاد می‌گرفتند که به هر سخن مشهور و معروفی، فوری اعتماد و استناد نکنند، مگر خودشان آن را در منابع و مآخذ معتبر ببینند.

راه حل مذکور نیز، با این که جایزه‌اش نسبتاً خوب و دندانگیر بود، تا بیست سال جواب نداد. بالاخره در سال 1393 برای تدریس به حوزۀ علمیۀ ماهشهر در استان خوزستان دعوت شدم. دوباره همین موضوع و جایزۀ پنجاه هزار تومانی‌اش را مطرح کردم. کلاس تمام شد.

آمدم تا استراحتی کوتاه کنم و برای ادامۀ تدریس آماده شوم. ناگهان یکی از طلاب، تلفن همراهش را آورد و گفت گوش کنید: «ما الآن وارد خرمشهر شدیم. نیروهای عراقی بسیاری را به اسارت گرفتیم. اغلب آن‌ها در حال گفتنِ الله اکبر و دخیلک یا خمینی هستند... خرمشهر را خدا آزاد کرد.»

صدای شهید احمد کاظمی، فرمانده دلیر سپاه اصفهان و اولین فاتح خرمشهر، از طربق بی‌سیم بود که از گوشی پخش می‌شد و گزارش فتح خرمشهر را به سردار غلامعلی رشید، از فرماندهان عالی‌رتبۀ سپاه در زمان جنگ، می‌داد.

باورکردنی نبود. از خوشحالی سر از پا نمی‌شناختم. گویی دنیا را به من داده‌اند. پس از چندین سال تحقیق و جست‌و‌جو، متوجه شده بودم که گویندۀ اصلی جملۀ مشهور «خرمشهر را خدا آزاد کرد»، شهید احمد کاظمی است.

 از آن طلبه تشکر کردم و به کلاس رفتم. ماجرا را به شاگردان گفتم. از آن‌ها خواستم او را با ذکر صلوات تشویق کنند. شب به اهواز برگشتم. دستم را در جیبم کردم تا چیزی درآورم. ناگهان تکۀ کاغذ کوچکی را دیدم. آن را خواندم. جا خوردم و از شرمندگی  آب شدم. انگار دنیا روی سرم خراب شده بود. نمی‌دانستم به خودم چه بگویم. کم‌تر اتفاق می‌افتاد به قولی که داده‌ام، عمل نکنم.

روی کاغذ نوشته بود: «شما گفتید هر که گوینده و منبع این سخن را برایم بیاورد، پنجاه هزار تومان جایزه به او می‌دهم. من آوردم، اما شما...!» زیر کاغذ هم، هیچ نامی ذکر نشده بود.

همان شب با مسئول برگزاری کلاس‌ها تماس گرفتم. گفتم همین فردا، صاحب این کاغذ را پیدا کند و شمارۀ حسابی را برایم بفرستد. شمارۀ حساب را فرستاد. پنجاه هزار تومان واریز کردم و آرام شدم.

ارسال نظر

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha